درباره الی
روزی کودکی از پدرش یک کاغذی میگیرد و از او تقاضا میکند که پاکتی به او بدهد. پدرش عصبانی میشود که برای چه میخواهی؟ پدر کارش را رها کرده به دنبال پاکت میگردد و بالاخره پیدا میکند. دوباره فرزندش میگوید: پدر به من یک خودکار بده. این بار پدر عصبانی میشود و به حرفهای فرزندش اصلا اهمیت نمیدهد. وقتی فرزندش پاکتی با محتوای کاغذ مچاله به پدرش میدهد، پدر عصبانی میشود و آن را به سطل زباله پرتاب میکند. فرزندش به او میگوید: «چرا به سطل زباله انداختی؟ آن هدیهای از طرف من به شما بود. آن کاغذ مچاله از هزاران بوسههای من، پر شده بود و هربار به کاغذ بوسه میزدم، آن را تا میکردم، به خاطر همین مچاله شد.»